|
سياه با سفيد
محمد علي شاكر
(همه فكر مي كنند ومن از دست همه فرار مي كنم ، همه مي گويند و من از همه ياد مي گيرم كه نبايد بگويي) حرفهاي قلمبه ، حرفهايي كه او مي زد همه قلمبه بود وهمه به نوعي براي ما بي سرو پا ها قلمبه ، گاهي وقتي هم كه خوابيده بود اين حرفها را تكرار مي كرد ، آواز مي خواند وبه بجاي اينكه بخوابد داد مي زد: نبو د هزارسال ديگه !! گاهي كاغذ مي خواست روي كاغذ شعر مي نوشت . شعرهايي در حالت كلي بي معنا ، ولي در هر بند پر از معني ... كار من در اين بين نشستن وكشيدن صورت او بود . طرح را كه مي زدم هميشه يك چيزي كم بود، نمي دانم چشم داشت ، دهان داشت ، لب داشت ،اما يك چيزش كم بود ، آنقدر دقت مي كردم كه حتي خطوط روي صورتش را هم مي كشيدم . حتي دود سيگارش وخاكستر آن روي زمين ،چند تار سفيد پشت سرش ويك زخم زير پيراهنش را هم مي كشيدم . تا صبح مجبور مي شدم نگاهش كنم . اتاقم شده پر از بوم هاي پاره ، چشم هاي جدا شده شده از صورت ، سيگاري كه آن طرف طرح افتاده كنار موهايش و موهايش كه در بو مي ديگر تكه تكه مي شود . يك شب وقتي مشغول حرفهاي قلمبه بود ، صدايم كرد ، شايد هم مرا صدا نكرد ، اصلا او عادت داشت وقتي كسي را صدا كند ، هر كس كه اصوات اورا مي شنيد گمان مي كرد كه اورا صدا مي كند واين حس عجيب در صداي او بود . در صداي او ، شايد هم در اوراد قلمبه واين حس عجيب آن شب مرا بسوي خود كشاند ومرا پاي حرفهاي قلمبه او نشاند . بلند شد ، سيگارش را روشن كرد وبدون مقدمه وجواب من دادن ، همان اوراد ، شعرها وحرفهاي بي معني را تكراركرد:(هميشه سايه بودم ، اين را كه آنها باور نمي كنند ، من سايه هستم ، حس نمي شوم ، اما ديده مي شوم ، لمس نمي شوم ، ببينم حتما تو هم قبول داري كه من سايه هستم ، اصلا ديده مي شوم ، ديده مي شوم ؟ دوباره حرفهايش را تكراركرد:سايه هستم ، سايه يايك جسم عجيب وغريب كه همه فكر مي كنند ديده مي شوم ، همه فكر مي كنند من هستم ، ولي حس نمي شوم وقابل لمس نيستم ، نمي دانم همه فكر مي كنند همه.!!! نگاهش را بسوي ديوار برد ، سيگارش را زمين انداخت وبا حالتي مثل يك واعظ داد زد : او هم همين حرفها را مي زد ، او هم مي گفت تو سايه اي وچون سايه اي ديده نمي شوي ، اما نگفت سايهء چي ؟ سايه ! اصلا سايه چيست ؟ ووقتي هم قراربود مرا لمس كند از كنارم گذشت وگفت : تو سايه اي وسايه حس نمي شود . انگار قراربود اينجاي حرفهايش گريه كند ، اما تكرار آن اوراد ، تكرا ر آن بند هاي بي معناي تمام وحرفهايي كه فقط مانند يك ورد عجيب آدم را به طرف خود مي كشاند دوباره از يك حالت عجيب خارجش كرد : براي من حرف زدن يك عادت است ، حلا فرقي نمي كند كسي بشنود يا نه ، كسي با شد يا نه ، من بايدچيزي بگويم ومي گويم . ببينم تو صداي من را مي شوي ؟ ومن فقط قرار بود اين اوراد او را بشنوم . در سمت راست اتاق عكسهاي نامفهومي آويزان بود ، عكسهايي كه خود او گرفته بود . عكسهايي در حالت عادي بي معني ولي انگار مثل اورادش آدم را به طرف خود مي كشاند . عكسهايي كه ورد مي خواندند :سياه / سفيد . سياه / سفيد و در حالت عادي بي معني . من اما هر چه طرح ميزدم همه يا سياه بود يا سفيد ... حتي چشمهايش هم كه مثل يك گلوله سياه بود ، سياه تر روي بوم افتاده بود ، حتي مو هايش و دستهايش كه بوي سيگار ميدادو از پشت عكسهايش پيدا بود . من حتي اوراد اورا هم ميكشيدم : سياه / سفيد . سياه با سفيد . بوشهر 1381
|
|